شهریاری که به فرمان تو من جان دادم
بعد از آن روز که عشق آمد و ایمان دادم
هر زمان صحبت عشق آمد و از دل گفتم
نرسید از دل من تا به سرت فریادم
باختم من دل خود را به قماری اما
کام شیرین تو از سر نبرد فرهادم
با همه سرخوشیم باز گرفتار توام
من ندانم که چرا از سر تو افتادم
خواب در مستی و هم صحبت جانان بودن
نبرد نافذ چشمان تو را از یادم
جام بردار نگارا که در این حادثه من
مست می مانم و از مستی خود دلشادم
حافظ از سهم من خسته چنین می گوید
"من از آن روز که در بند تو ام آزادم"
گله بس کن صنما ورنه ز اندوه تو من
شاعر شهرم و در چانه زنی استادم!!
